دنیای اطلاعات: از چوانگتسی که نمیدانست خواب پروانه دیده یا پروانهایست که خواب چوانگتسی میبیند تا نظریه ریسمان که هر آنچه هست را حاصل ارتعاش ریسمانهای انرژی میداند، آنقدر در ناموجود بودن همه محسوسات عالم گفتهاند که حق است به فکر بیفتیم. دارید پشت مانیتور اینها را میخوانید؟ یا فقط توهمیایست دیداری؟ به بیداریتان خیلی مطمئنید؟ مگر در عالم خواب هم به بیداریتان مطمئن نیستید؟ …میبینید! دستمان به هیچ جا بند نیست.
حیف شد. سایفر اگر بَدمَنِ قصه نبود میتوانست فیلسوف ماتریکس باشد. او بود که وسط همه آدمهای جدیِ کت چرمی گرچه میدانست اِستیکی که میخورد توهم است اما ازش لذت میبرد. فهمیدن اینکه استیکی وجود ندارد خودش درک عمیقیست.
دیالوگی از فیلم ماتریکس
پسرک یوگی: تلاش نکن که قاشق را خم کنی، این غیر ممکن است. در عوض سعی کن که حقیقت را درک کنی.
نیو: کدام حقیقت؟
پسرک یوگی: قاشقی وجود ندارد.
نیو: قاشقی وجود ندارد؟
پسرک یوگی: آنوقت متوجه میشوی که این قاشق نیست که خم میشود، این تویی که خم میشوی.
داستان از این قراره: همه چیز و همه کس حتی خود من، توهمات و خلاقیت من هستند و چیزی جز من وجود نداره!
مطلب رو با چند تا مقدمه شروع میکنم.
مقدمه اول: مرز احساس
احساس کاملا از مغز و فکر کنترل میشه یعنی اگر مغز کیبورد من رو داغ تشخیص بده، قطعا نوک انگشتهام از برخورد با دکمههای کیبورد میسوزه و قرمز میشه. حالا اگر این کیبورد واقعا داغ باشه که یک اتفاق طبیعی افتاده ولی اگر من تصور کنم که داغه، همون نتیجه رو خواهد داشت در حالیکه در عالم ماده حرارتی نبوده. پس میشه نتیجه گرفت واقعیت مادی یک حس، شرط لازم برای درکش نیست. یعنی برای احساس چیزی، حتما لازم نیست که وجود واقعی داشته باشه. میتونه کاملا ساخته ذهن من باشه. مثالش خواب دیدن میتونه باشه. معمولا وقتی خواب میبینیم، نمیتونیم تشخیص بدیم که واقعیت نداره. معمولا مواقعی که توی خواب میفهمیم داریم خواب میبینیم به خاطر اتفاقات غیرواقعی هست که با منطق ما جور نیست و میگیم این حتما خوابه. ما توی خواب میخوریم، لمس میکنیم، میبینیم، بو میکنیم و همه چیز انقدر واقعیه که نمیشه از واقعیت جداش کرد درحالیکه کاملا زاییده ذهن و مغز ماست.
دیالوگی از فیلم ماتریکس
مورفیوس: اگر واقعیت چیزی باشه که تو لمسش میکنی، بوش میکنی، مزش میکنی و میبینیش، پس واقعیت یه سری سیگنال الکتریکی هست که به مغزت مخابره میشه.
یک آزمایش ذهنی برای توضیح آرمانگرایی: جهان وجود خارجی ندارد، چرا که میتوان تجربیات جهان عینی را با رایانه شبیه سازی کرده و سیگنالهای آن را به یک مغز فاقد حواس پنج گانه فرستاد، و صاحب مغز هرگز فرق بین جهان مجازی (سیگنالهای شبیهسازی شده) و جهان عینی را متوجه نشود.
مقدمه دوم: مرز وجود پدیدهها
برای هرکس دو تا مرز مالکیت وجود داره. یکی کاملا شخصیه و یکی جمعی. یعنی چیزهایی هستند که فقط در دنیای من وجود دارند و بقیه آدمها خبری ازش ندارند و چیزهایی وجود داره که همه ازش خبر دارند و من ازش بیخبرم.
چیزی که من ازش خبر دارم در مرز مالکیت من قرار داره. توی دنیای من وجود داره. تاعدم وجودش ثابت نشه برای من واقعیت داره. هرقدر که عجیب و غیرعادی باشه. در مقابل چیزی که من ازش بیخبرم از مزر مالکیت من خارجه و در دنیای من نیست پس در دنیای من و مرز مالکیت من هیچوقت نبوده.
مثال میزنم. همسایه من یک سگ داره و من از وجود این سگ بیخبرم. چون من ازش خبر ندارم پس این سگ وجود نداره! این سگ در دنیای من تعریف نشده است. اگر امیر رو همین لحظه کپی کنین تا دو تا بشه و به نسخه جدید این سگ رو نشون بدیم، تفاوت این دو امیر، وجود یک موجود زنده در دنیای دومی و عدم وجودش در امیر اولیست. پس این سگ اصلا وجود نداره تا وقتی که من ازش خبردار بشم.
حالا من صاحب این سگ رو با سگش میبینم و اونجا این سگ برای من عینیت پیدا میکنه. این سگ ۱۵ سال عمر کرده و صاحب سگ به اشتباه به من میگه که سگش ۵ سال سن داره. حالا در دنیای من یک سگ اضافه شده که ۵ سالشه یعنی از ۵ سال پیش وجود داشته و قبلش نه. یعنی این ۵ سال گذشته من به اندازه یک حیوان سنگینتر شده در حالیکه این سگ ۱۵ سالشه. وقتی من متوجه حقیقت سن این سگ بشم، به عمر سنگینی این حیوان در دنیای من ۱۰ سال اضافه میشه.
یعنی اول اصلا سگی وجود نداشته. بعد، سگی با خاطرات و عمر و نفسهای ۵ ساله به وجود اومد و بعد سگی با عمر و فکر و اثرات ۱۵ ساله. نتیجه اینکه هرچیزی همونی هست که من ازش اطلاع دارم نه هیچی غیر از اون حتی اگر همه دنیا نظر متفاوتی داشته باشند.
مقدمه سوم: حافظه همیشگی
حافظه آدم مثل هارد کامپیوتر عمل میکنه. وقتی فایلی وارد هارد میشه هیچوقت از بین نمیره تا وقتی اطلاعاتی بجاش قرار بگیره. هر عمل حذفی در کامپیوتر در واقع unlink هست یعنی فقط دسترسی بهش قطع میشه ولی خودش هنوز وجود داره. مغز انسان یک هارد با ظرفیت نمیدونم چقدره! هر چیزی که میبینیم و دریافت میکنیم در ذهن ذخیره میشه و علت اینکه ما همه چیز رو به خاطر نمیاریم، همون unlink هست یعنی راه دسترسی بهش یا آدرسش رو گم میکنیم. نشانه این موضوع بخاطر آوردن خاطرات یا اتفاقاتیه که تصمیم به ذخیرهاش نداشتیم ولی به یاد آوردیم اتفاق بیاهمیتی که هیچوقت تصور نمیکردیم به یاد بیاریم. خیلی از خاطرات وقتی به یاد آدم میاد که توی موقعیت یا احساس مشابه هستیم و این موقعیت، آدرسی نزدیک برای دسترسی به اون خاطره در مغز ایجاد میکنه و به اصطلاح پیداش میکنیم. پس هیچ چیز از ذهن پاک نمیشه.
مقدمه چهارم: خلاقیت بیانتها
هرکسی خلاقیت داره و میتونه چیزهایی رو خلق کنه که قبلا ندیده بوده. خلاقیت یعنی کنار هم گذاشتن عناصری که قبلا در دنیای ما (همون مرز مالکیت ما) کنار هم نبوده. با این تعریف پس نمیشه گفت کسی از کسی خلاقتره! هرکسی میتونه پیچیدهترین مسائل رو کنار هم بذاره و خلق کنه. یعنی ترکیب عناصر در مغز یک پدیده کاملا عادیه.
مقدمه پنجم: قطعیت تاریخ
هر چیزی که ما از تاریخ میدونیم، یا اطلاعاتی هستند که به ما رسیدند یا آثار بجا موندهای هستند که قابل لمسند. اگر کتابها و مورخها دروغ بگویند یکی از راههای کشف تاریخ بسته میشه.
با این مقدمهها نظریهام رو مطرح میکنم.
همه ما خورشید رو میشناسیم. از خودم شروع میکنم. من خورشید رو میبینیم. احساسش میکنم. آیا ممکنه این دیدن و احساس کاملا زاییده ذهن من باشه؟ براساس مقدمه اول، من میتونم یک احساس مادی رو تصور کنم. پس اگر من به این دانسته خودم شک کنم، چه چیزی میتونه من رو از این شک دربیاره؟
یه راه ساده. میرم توی خیابون، از اولین کسی که میبینیم میپرسم که اون هم خورشید رو میبینه یا نه. اون شخص جواب مثبت میده. آیا ممکنه که اون آدم مثل من خورشید رو تصور کرده باشه یعنی توهم مشترکی داشته باشیم؟ یا آیا ممکنه که خود اون شخص زاییده ذهن من باشه؟ یعنی من توی ذهنم کسی رو خلق کردم و باهاش صحبت کردم؟
از کجا میشه فهمید؟ میشه یک نفر سومی رو پیدا کرد. اون نفر سوم هم میتونه شرایط نفر قبلی رو داشته باشه! نفر چهارم هم همینطور الی آخر.
در نتیجه یا همه انسانهایی که من میشناسم توهم و تصور من هستند یا همه توهم مشترکی به نام خورشید داریم.
حالا خورشید رو فراموش کنیم. خود آدمها رو در نظر بگیریم. چطور به من ثابت بشه که همه آدمهایی که دیدم و میشناسم، زاییده ذهن من نبودند؟ یعنی من تنها انسان روی زمین هستم که تونستم انسانهای دیگه رو تصور کنم. این غیرممکنه؟ حتما میگی آره با این استدلال که مطمئنی خودت واقعی هستی. ولی من این رو از کجا بفهمم. راهی سراغ داری؟ آخرش میخوای بیای بزنی تو گوشم و بگی: من هستم یا نیستم؟ که این پدیده هم از این نظریه مستثنی نیست و میتونه ساخته ذهن من باشه که من یک نفر رو در توهم خودم ایجاد کردم که برای اثبات وجود خودش اومده زده تو گوش من!
یه سوال. من الان دارم وبلاگنویسی میکنم برای تو که داری میخونی. چطور میتونم بگم تو نیستی وقتی دارم واست وقت میذارم؟ اگر تو وجود داری پس واقعا وجود داری. من اینجوری جواب میدم: وقتی حجم تصور میتونه اینقدر بدون مرز باشه پس هر اتفاقی توی زندگی من میتونه غیرواقعی باشه. هر صحبتی. هر حادثهای. هر پدیدهای. یعنی من الان دارم تصور میکنم که دارم تایپ میکنم یعنی مثل یک فیلم توی ذهن من داره اتفاق مییفته.
با این نظر من تنها انسان روی زمین هستم که بقیه رو تصور کردم، آیا نمیتونم بقیه موجودات رو تصور کنم؟ هر گیاه یا جانوری رو؟ هر منظره و مکانی رو؟ وقتی بشه یک ساختمون رو تصور کرد وقتی بشه یک انسان رو تصور کرد آیا نمیشه این ساختمون مثلا تخت جمشید باشه و اون انسان یک مورخ؟ در این حالت براساس مقدمه پنجم، میشه گفت کل تاریخی که من از تخت جمشید سراغ دارم میتونه توهم باشه و با این دیدگاه همه تاریخ یعنی از این لحظه به قبل، غیرواقعیه!
یک مرحله بالاتر. وقتی همه چیز روی زمین میتونه زاییده ذهن من باشه، خود زمین نمیتونه توهم من باشه؟ در پیاش همه آسمان و سیارهها؟
یک مرحله بالاتر. آیا حذف زمان غیرقابل تصوره؟ یعنی نمیشه من خودم بستری خلق کرده باشم که وقایع توی اون اتفاق بیافتند؟ آیا من این کار رو فقط برای آدرس دهی وقایع نکردم؟ که مثلا بفهمم از دو تا ناهاری که خوردم، کدومش چه مشخصاتی داشته؟ (یعنی بصورت ناقص، کدوم کی اتفاق افتاده؟). پس میشه گفت من وجود دارم و همه وقایع و موجودات و اشیاء و غیره، در ذهن من هستند.
یک مرحله بالاتر. خود جسم من. وقتی انسانها با این مشخصات بتونند تصور من باشند، پس مشخصات من هم که شبیه اونهاست میتونه وجود نداشته باشه. پس اصلا جسم وجود نداره. من یک روح (یا فکر) مفرد هستم. در این حالت هر چیزی که من میبینم، همون لحظه داره تولید میشه و جلوی چشمهای من که در واقع راه دریافت توهمات هستند قرار میگیره. همه چیز مثل یک فیلم داره برای من پخش میشه. هیچ چیز سه بعدی نیست. گربهای که از پشت درخت داره بیرون میاد، همون لحظه، در اصطلاح دیجیتال پیکسل به پیکسل داره تولید میشه و در پشت درخت هیچ اثری ازش نیست. درست مثل یک تابلو نقاشی. براساس مقدمه دوم یعنی چیزی که نمیشناسم وجود نداره نیمه بدن گربه که پشت درخته وجود نداره. تنها برهانی که معتقدم وجود دارهشناختی از گربه و طبیعته که میگه نمیشه گربه نصفه باشه.
براساس مقدمه چهارم، همه این اتفاقات توسط ذهن خلاق من میتونند در لحظه تولید بشند و چون من خودم طراحشون هستم، همیشه در ذهن من هستند و میتونم توسعه اشون بدم و براساس مقدمه سوم، در یک حافظه ذخیره میشوند و براساس مقدمه اول، چون هر حسی توسط ذهن کنترل میشه، کاملا قابل درک و احساسه.
من با سری سوال و استنباط به اینجا رسیدم که این اصلا غیرممکن نیست که کل جهان از یک من تشکیل شده باشه. جالب اینجاست که استنباط و دو دو تا چهار، قوانین ریاضی و منطقی هستند که قوانین منطقی که ما میشناسیم براساس قوانین این دنیا پایه ریزی شدند. اگر این دنیا ساختگی باشه، قوانینش هم ساختگیه! یعنی باور این فلسفه، کل این استنباطها رو از پایه بیاعتبار میکنه. یعنی من نمیتونم دنیایی رو تصور کنم و از قوانین خودش برای غیرواقعی بودنش استفاده کنم. این موضوع دوطرفه است یعنی اگر دنیا وجود داره پس با قوانین منطقی خودش میتونه وجود نداشته باشه و نقض بشه و اگر وجود نداره پس با قوانین غیرواقعی عدم پیدا کرده.
حالا میشه احتمالات زیر رو بررسی کرد:
- همه جهان واقعی و ماده است. من هستم. تو هستی. اون درخت وجود داره و هیچ چیز توهم و تخیل نیست.
- هیچ چیز واقعی و ماده نیست و فقط من وجود دارم.
- دنیا تلفیقی از واقعیات و توهمات است. یعنی یه چیزایی واقعیه و یه چیزایی نه.
حالت اول اصولا ممکن نیست چون مسائل غیرمادی مثل خدا، روح، خواب دیدن، سرنوشت و حافظه حتی فکر کردن، قابل توجیه نیست.
حالت دوم رو نتونستم نقض کنم غیر از همون مسئله بیپایگی قوانین.
حالت سوم براساس حالت اول و مقدمه اول، قابل تشخیص نیست! یعنی اگر بگیم همه چیز همونجوریه که در حال حاضر میشناسمش و فقط درخت جلوی خونه من تصور باشه، نمیتونم این موضوع رو تشخیص بدم.
این یک مسئله خیلی مهم و اصلیه که مرز قابل شناسایی بین واقعیت و خیال وجود نداره. یعنی من نمیتونم بفهمم که یک آدم متوهم و دیوانه هستم یا یک آدم آگاه به حقیقت!
فرض کن یک پسر دیوانه رو میشناسی به نام امیر که هیچ حرفی نمیزنه. هیچ حرکتی نمیکنه و فقط وجود داره. این امیر دنیایی رو تصور کرده که توش کره زمین هست، شش میلیارد آدم روش زندگی میکنه. کلی تاریخ و اتفاق توش رخ داده. کلی جزییات و مشخصه داره. کلی ارتباط با آدمهای دنیای خودش داره ولی چون هیچ چیز غیر از این دنیا رو نمیبینه و این دنیای ساختگی کاملا جلوی چشمش رو گرفته، ارتباطش کاملا برای دنیای تو قطع شده.
دیالوگی از فیلم ماتریکس
مورفیوس: بزار بهت بگم که چرا اینجایی، تو اینجایی چون یه چیزی رو میدونی، میدونی یه چیزی هست اما نمیتونی توضیحش بدی، ولی اونو حس میکنی و در تمام زندگیت اونو احساس میکردی. یه جای کار این جهان میلنگه، اما تو نمیدونی چیه. ولی هست، مثه خرده شیشهای تو ذهنت. تو رو دیونه میکنه. همین حسه که تو رو پیش من کشونده، در تمام اطراف ما وجود داره، حتی همین الان تو همین اتاق. میتونی اونو ببینی وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنی، یا وقتی تلویزیون رو روشن میکنی، میتونی حسش کنی وقتی به سر کار میری. وقتی به کلیسا میری. یا وقتی که مالیاتها رو پرداخت میکنی. اون جهانیست که روی چشمانت کشیده شده تا نتونی حقیقت رو ببینی.
نئو: چه حقیقتی؟
مورفیوس: اینکه تو یه برده هستی نئو. تو هم مثه بقیه برده به دنیا اومدی. در زندانی به دنیا اومدی که نه میتونی اونو بو کنی و نه بچشی و نه لمس کنی. زندانی برای ذهنت.این یعنی فکر کردن و باور این فرضیه، مرز بین جنون و سلامتی رو کاملا از بین میبره و میتونه من رو راهی تیمارستان کنه!
باور این مسئله همچنین میتونه من رو دچار افسردگی خیلی شدید کنه چون وقتی همه چیز ساخته منه. خوبش تصور منه و بدش تصور منه. این مایوس کنندهترین نوع زندگی خواهد بود.
تنها نکته لذتبخش باور این نظریه، درک قدرت خداست که چقدر میتونه جالب انسان و دنیا رو پیچیده خلق کرده باشه….
احتمال اینکه کسی تا اینجای این مقاله، دووم اورده باشه و با گفتن کلمه «دیوونه» نرفته باشه تقریبا صفره ولی اگر اتفاق افتاد نظرت رو بگو که تو چی فکر میکنی.

بیایید برگردیم به همون چوانگتسی که خط اول این مقاله ازش گفتم. چوانگتسی فیلسوف بزرگ چینی یکبار با دیدن یه پروانه توی خوابش شعری رو سروده با این مضمون:
«شبی خواب دیدم که پروانهام و از گلی به گل دیگر میپرم
بیخبر بودم از اینکه چوانگتسیام
ناگه برخاستم و باز چوانگتسی شدم
ولی نمیدانستم که آیا من چوانگتسیام
که خواب دیدم پروانه شده بودم
یا پروانهام و خواب میبینم که چوانگتسی شدهام.»دیالوگی از فیلم ماتریکس
مورفیوس: نئو، آیا تا به حال خوابی دیدی که مطمئن باشی واقعی بوده؟ چه بلایی سرت مییومد اگر نمیتونستی از اون خواب بیدار شی؟ فرق بین دنیای واقعی رو با دنیای خواب چه جوری متوجه میشی؟
ای کاش میشد از طریق این مقاله چند نفر کنار هم جمع بشیم
اول راجب این مقاله و طرز فکرمون صحبت کنیم.و بعد سعی کنیم نظریه های خودمون رو بدیم.قطعا جوابی نخواهیم گرفت.ولی میتونه جالب باشه که چند نفر که از نظر بقیه دیوانه خطاب میشیم کنار هم باشیم…مرسی از مقالت.
بله با کمال میل من هستم .
سلام قبلا نوشتم پاک شد نشد الان مینویسم بسم الله الرحمن الرحیم: من مینویسم آیا من در طبیعت و در واقعیت و همه مثل منم؟ اگه مثل من باشین همه بخدا هیچ چیزی نمیخوام از هیچ چیزی من میخوام بدونم شما هم مثل من وجود دارید یانه اگه وجود ندارید من بی فایده زندگی میکنم انگار همه مردن از لحاظ طبیعی حساب کنیم چون اونا در توهم من هستن وبرای خودشون یا توهم ندارن یا توهم دیگه ای و دنیا ی دیگه ای براشون دارن حتی شما اون ولی من تو دنیا زندگی میکنم اینجا متعلق به منه شاید یکی دیگه این حرف رو به من بزنه هیچ کس نمی دونه اون یکی وجود داره نداره چیه اگه این دنیا تو هم باشه پس کارها ی ماورایی و غیر طبیعی رو میشه انجام داد اگه قفل نباشن که قفل هست شاید تو کل کل هستی من فقط هستم اصلا من تنهام من قویترینم از کجا بدونم اون یکی هم قوی تره از من البته اشکال املایی شد اول گفتم به خدا افتاده بود همه خدا اونو بدونین اشتباه گفتم ببخشید الان حرفم رو میگم شاید به احتمال زیاد دنیا ی طبیعی و دنیا ی مجازی یا توهمی هیچ فرقی ندارن چون تو گیم هم سنگ هست و در دنیا ی طبیعی هم سنگ هست پس فرق سنگ تو هردوشون هیچ فرقی ندارن ببینین اگه من بدونم که شما وجود ندارید از همتون میترسم میگم اینا وجود ندارن یه لحظه مثل بازی مود میشن همشون حمله میکنن روم شاید کسی مارو تحت کنترل نگه داشته باشه شاید ما اصلا طبیعی نه اصلا توهمی رو بگو ما نمیتونیم تو دنیا ی توهمی هم فکر کنیم شاید مثل بازی مجازی هستیم و با بارکد ها فکر میکنیم مثلا ها مثلا تو بارکد گفته که حرف الف یعنی عصبی شدن اون کد براتون دستور میده تو دنیا ی توهمیتون عصبی بشین پس اینجورم ممکنه شاید یه لحظه بیدار بشیم ببینیم دنیا دروغ بوده مثلا بعد از بیدار شدن یه موجود دیگه ای هستین ببینین آدم چه جور میشه 😣 شاید برای آدم ها که کار هارو میکنیم براشون تاثیری نداره چون تو توهم ما هستن مثلا اگه براش خشونت کنین یا براش کادو بخرید هیچ فرقی نمیکنه چون وجود نداره.
راستش یکم خوشحالم از خوندن این مقاله ک فهمیدم کسایی هستن ک مثل من فکر می کنن غرق افکارشون میشن…
همونطور ک در مقالم اشاره شد من نمی تونم این ک این دنیا توهمه یا واقعیته اثبات کنم فکر اینکه همه یه نفریم همه جای هم زندگی می کنیم تا به هدف بزرگ برسیمم همینطور توی مقاله گفته شد من دارم برای تو تایپ می کنم برات وقت می زارم چطور می تونم بگم تو نیستی اولش ذهنم ب وجود خودم شما ایمان اورد ولی باز انگار گفتش خوب شاید شما هم جای من زندگی کردی هم جای خودت ینی داری جواب خودتو می دی خوب وقتی خودت قبول داری تنها انسانی جای منم زندگی کنی باز قبول داری خلاصه ک نتونستم مثل دفه قبلی ذهنمو قانع کنم خیلی برام عجیبه هر دلیل منطقی خوب می ارم امکان نداره یه راهی برای تکذیبش پیدا نکنه..
سلام
این که حقیقت چیه؟ این اتفاق ها که میفتن، حقیقت داره؟ واقعا موضوع چیه؟ آیا من دیوانه ام یا چیزی هست که نمیدونم چیه؟ کاش میشد بفهمم
ممنون
سلام وقت بخیر ، به نظر من جهان نمیتونه توهم ذهنم باشه چون که از من پیشرفته تر هست ، مثلا من نمیدونم چطوری بمب اتم بسازم ، ولی بمب اتم هست و عده ای اون را ساختند ، یا مثال های ساده تر ،مثلا یک تلویزیون . برای اینکه بهتر بفهمید فرض کنید شما یک کیلوگرم چوب دارید و فقط باید با این یک کیلوگرم چوب مجسمه ای بسازید و از ماده ای دیگر استفاده نکنید ، خب طبیعتا شما نمیتوانید یک مجسمه ۲ کیلو گرمی بسازید چون فقط یک کیلوگرم چوب دارید ، برای انسان ها هم همینطور هست ذهن شما یک اطلاعات خاصی دارد و خیلی چیز ها را نمیدانید پس بنابراین به اندازه ذهنی که دارید ، میتوانید از آن استفاده کنید(البته میتوانید ابعاد ذهن خود را تا حدودی گسترش بدهید ولی در برابر کل جهان خیلی ناچیز است)و چون خیلی چیز ها هست که ما نمیدانیم چگونه درست میشود و یا نمیتوانیم آن را بسازیم (مثل تلویزیون، بمب اتم و…)نتیجه میگیریم که ذهن های دیگری نیز وجود دارد که آنهارا ساخته است. در مثال مجسمه هم اگر یک نفر یک مجسمه دو کیلوگرمی بسازد ، نتیجه میگیریم که علاوه بر آن یک کیلوگرم چوب (ربطش میدیم به ذهن یک نفر که اطلاعاتی با اندازه مشخص دارد، )چوب های دیگری(ذهن های دیگر که اطلاعاتی در زمینه های دارد که از ما بیشتر است )نیز وجود دارد . امیدوارم که هدایت بشید به راه راست و متوجه حقیقت بشوید انشالله.